loading...
بانام حسین اگرهلاکم سازند تاعرش روم اگرچه خاکم سازند
محمد رضا كريمي بازدید : 50 دوشنبه 01 خرداد 1391 نظرات (1)

در نزديكي« باغ خواص» ، مرقد امام‌زاده‌اي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف مي‌باشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن مي‌شود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم مي‌رود.در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار كوچك و بي‌رونق بوده و يك متولي پير ، امور آنجا را اداره مي‌كرده است . در كنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري مي‌كرده‌اند . به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع مي‌شد . پدرم منطقه را مي‌پسندد و مي‌گويد : « بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد كرد . » بنابراين به دنبال صاحب آن محل مي‌گردد ؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو مي‌كند و تا نزديكي قم پيش مي‌رود . همه جا را مي‌گردد تا بالاخره ، صاحب آنجا را پيدا مي‌كند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اينكه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نمي‌كرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او مي‌شود ، خيلي با هم دمساز بودند.پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز مي‌كند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش مي‌كشد . بهترين و پهن‌ترين خيابانها را در آنجا طراحي مي‌كند . بعد شروع مي‌كند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعف‌ترين اهالي بخش انتخاب مي‌كند ؛ آدمهاي بيچاره‌اي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است . حتي خانواده‌هايي بودند كه اصطلاحاً به آنها « خاكسترنشين » مي‌گفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس مي‌آورد و برايشان امكان زندگي فراهم مي‌سازد . خودشان هميشه مي‌گفتند : « حاجي ما را زنده كرد ! »

پدرم تصميم مي‌گيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بي‌نياز سازد . براي اين منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت مي‌كند .مثلاً براي اينكه يك مغازه در آنجا باشد ، خانواده‌اي را از باغ خاص مي‌آورد ، و يا براي ساختن بناها و خانه‌هاي مردم ، خانواده‌اي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت مي‌كند . نجار ، باغبان و تعدادي كشاورز ، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا مي‌آيند . بعضي از آنها از اصفهان مي‌آيند . اصفهاني‌ها در چينه كشيدن ، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فكر مي‌افتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمين شناس بودند ، پيدا مي‌كند و به آنجا مي‌آورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند ، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت مي‌برد.خلاصه ، بعد از جمع كردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع مي‌كند ؛ خانه‌هايي در يك اندازه و بزرگ ؛ براي اينكه بچه‌هاي خانواده‌ها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند.آن خانه‌ها داراي باغچه‌هاي بزرگ ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچه‌ها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … مي‌آورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام مي‌گرفت تا اينكه روستا كم كم شكل مي‌گيرد و اسمش را « ولي آباد » مي‌گذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانواده‌ام شنيده‌ام ، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .

در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده مي‌شد . براي همين منظور ، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نمي‌دانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم ، برادرم اينها رامي‌چراند . گوساله‌ها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانواده‌ها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او مي‌داد تا اين پسرها همان‌جا بمانند ، زراعت بكنند و از روستا نروند.
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ مي‌شد ، يك رأس گاو مي‌داد تا كار كند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يكي به من و برادر تني‌ام و يك رأس هم به دو برادر ناتني‌ام . دو برادر ديگرم را مي‌گفت ؛ اهل كشاورزي نيستند بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد مي‌داد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود ، مي‌رفت بازرسي مي‌كرد . به ياد دارم بعضي وقتها ، نيمه‌هاي شب ، برادرم را بيدار مي‌كرد و مي‌گفت : « تو چه جور دشتباني هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش مي‌كرد كه برود زمينها را بازرسي كند.به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير ، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم مي‌گفت : همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفي‌جات در اين منطقه كويري به عمل مي‌آمد . ذرت ، جو ، گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .


در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما مي‌آمد . پدرم نيز ، عده‌اي را كه چيزي سرشان مي‌شد جمع مي‌كرد و مي‌آمدند دور آقاي مهدويان مي‌نشستند . او مرد وارسته‌اي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان مي‌خواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب مي‌خواند . نمي‌دانيد چه مي‌كرد ؛ اصلاً يك حال عجيبي داشت ولي به بچه‌ها رو نمي‌داد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع مي‌كرد به حرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه مي‌زد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند.
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يك قصيده دو صفحه‌اي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب مي‌فهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دو سه بار به قم مي‌رفت ، كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها مي‌داد ، مسائل را حل مي‌كرد و مي‌آمد.
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، كه اسمش در خاطرم نيست جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرم يك حرفي مي‌زد ، او حتماً عمل مي‌كرد . با مردم هم بدرفتاري نمي‌كرد . او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .روز تاسوعا دسته‌هاي عزادار به حسينيه‌اش مي‌رفتند . شام نمي‌داد ، اما همه دسته‌هاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه او مي‌زدند . درجه‌اش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت مي‌كرد.

اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام مي‌داد . مي‌رفت از قم مي‌خريد و مي‌آورد در قرچك ، داخل يك قهوه‌خانه‌اي مي‌گذاشت و سپس با پاي پياده مي‌آمد و اهالي روستا را صدا مي‌زد كه الا‎غ‌هايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد : « من الان نمي‌توانم .»
او همه كارها را انجام مي‌داد . خواستگاري‌ها را جوش مي‌داد . عقد مي‌خواند و عروسي راه مي‌انداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت مي‌كرد . خريد عيدشان را انجام مي‌داد.
عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر كجا مي‌رفتي ، نقلها و شيريني‌ها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش مي‌كرد و بعد مي‌گفت : « عيد يك روز است . » تا ظهر به همه خانواده‌ها سر مي‌زد . مردم را هم مجبور مي‌كرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار مي‌كرد و سركار مي‌فرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند

به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نمي‌افتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نمي‌كرد مزاحم كسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نمي‌شد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرف‌ها بودند كه هميشه مي‌گفتند : « طرف سرزمين اين حاجي نمي‌رويم .»
پسر يكي از خانواده‌هاي ده ، يك روز برايم تعريف مي‌كرد : گاهي وقتها مي‌رفتم سر خرمن و يك چيزي بر مي‌داشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم ، موقع برگشت ، ديدم كسي به آرامي راه مي‌رود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند ، گفت : « محمد رضا كجابودي ؟ » بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نمي‌داد ، به رويش نگاه كنم.

يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت مي‌كرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگاري‌اش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم كه در آن موقع ، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نمي‌گذارند ببرند ، نمي‌دانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند . گفته‌اند ما نمي‌گذاريم همين جوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع مي‌شود ، مي‌گويد : « نگران نباشيد من الان درستش مي‌كنم»
سپس رو به يكي از اطرافيان مي‌كند و مي‌گويد : « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اين هم تاكسي دمدار . ديگر چه مي‌گوييد ؟ » آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود .

پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم مي‌آيد تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند ؛ بلكه به جاي آن پنجه‌هاي فلزي بود . نمي‌دانم اينها را از كجا كرايه مي‌كرد و به ولي آباد مي‌آورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد كارها دسته جمعي انجام مي‌گرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف مي‌شد ، همه با هم كار مي‌كردند تا آن زمين ، صاف و تميز مي‌شد . كار كشيدن نهر آب به زمينها هم به طور دسته جمعي انجام مي‌شد . پدرم همة‌اين كارها را هدايت مي‌كرد و بعد زمينها را تقسيم مي‌كرد و مي‌گفت : اين سهم تو است ، اين هم مرز تو ، حالا برو در زمين خودت كارکن!
يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام مي‌شد . پدرم معلوم مي‌كرد كه در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلو قنات تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) كه كار كم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي مي‌شد.

پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري مي‌گفت هيچ كس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش مي‌بردند . فقط مرا به خاطر آنكه بيشتر از ساير بچه‌هايش دوست مي‌داشت بعضي وقتها صدا مي‌كرد و پيش خودش مي‌نشاند ، بدون اينكه حرف زيادي بزند . يك بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تكيه داده بودند . من بازيگوشي كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشه‌هايش شكست . چون در ، مال خودمان نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم .
يك مدرسه‌اي بغل خانه‌مان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا درس مي‌خوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسه‌اي نبود و بچه‌هايي كه كلاس اول مي‌آمدند ، گاهي پانزده سالشان مي‌شد و هيكل‌هايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس مي‌داد .
آن روز ، وقتي مرا كتك زد ، قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از كلاسها نشستم . يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم مي‌كرد . اين نشان مي‌داد كه از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجويي‌ام بس بودذ.
با شكار كردن ميانه‌اي نداشت
پدرم يك تفنگ شكاري داشت ، ولي با آن شكار نمي‌كرد ، شكار را دوست نداشت ؛ اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره كه دود و دمش هم زياد بود ، مي‌خورد . در زمستان ، دسته‌هاي عظيم سار ، صبح و عصر پرواز مي‌كردند ، مي‌رفتند و بر مي‌گشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه مي‌رفت . دسته‌هاي سار كه مي‌آمدند ، چند تير به سوي آنها شليك مي‌كرد . با همان چند تير مي‌ديديم كه تعداد زيادي سار به زمين مي‌افتاد و مردم آنها را جمع مي‌كردند ، سر مي‌بريدند و براي آبگوشت استفاده مي‌كردند . هر كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش مي‌شد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه مي‌گذاشت و در آن را مي‌بست . يك اشكافي هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه بچه بودم مي‌گفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت مي‌زند . » من هم دست نمي‌زدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه مي‌گفت.
به اين چشمها نگاه كن !
يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانه‌مان بود و زيرش نوشته شده بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به آن تابلو گفت :
- به اين عكس نگاه كن .
- من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه مي‌كند . بعد گفت :
- برو آن طرف اتاق !
رفتم .

گفت :
-باز نگاه كن !
ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه مي‌كند !
گفت :
-برو آن طرف اتاق و نگاه كن !
از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه مي‌كند .
اين بار گفت :
-برو بيرون از اتاق و نگاه كن ! رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظه‌اي سكوت كرد و سپس گفت :
« وقتي كه من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه كن ! » و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نمي‌كرد .

پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي‌كرد . هنگامي كه راه مي‌رفتم ، مي‌گفت : « مواظب باش مورچه‌ها را له نكني . » به ياد دارم ، در محوطه‌اي روباز ، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي‌داديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكي‌ها مشغول كار بود … صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن ! بگذار زندگي‌اش را بكند . تو به آن چكار داري ؟»
بعد از مدتي ، گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي كه از گلويش پايين مي‌رفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو مي‌ريختيم تا بخورند . اما پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد .
با پزشك رفتن موافق نبود
پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده بود ، به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد ، مجبور شد مرا به دكتر برساند . ولي دلش نيامد كه خودش به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنها نپذيرفتند و گفتند : دير آورده‌ايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانواده‌ام دوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمه‌ام بردند . البته عمه واقعي‌ام نبود ، همين طور ، عمه‌اش مي‌خوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر مي‌دادند . و ديگري آقاي دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند . اين دو ، پزشكهاي مردمي بودند . مردم آنجا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينكه پزشك بودند ، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نمي‌فروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا مي‌دانستند . اصلاً موضوع اين نبود كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . مي‌گفتند برويم اينها ما را ببينند ، چشم آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم ، ولي مي‌فهميدم كه چقدر با احترام با اين دو نفر حرف مي‌زنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و دكتر مقبلي بودم تا اينكه مرا معالجه كردند .

يك روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفته‌اي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را مي‌شناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت مي‌كرد . يعني مردم خريد مي‌كردند و سپس تابستان خودش مي‌رفت بازار و حساب و كتاب مي‌كرد و حسابهاي مردم را پس مي‌داد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را مي‌كردند و بر مي‌گشتند .

راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي مي‌كرد . موقع رانندگي همه از او جلو مي‌زدند ، البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد مي‌رساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز مي‌خواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راه‌آهن رد مي‌شد ، بعد از قرچك مي‌گذشت و به سمت تهران ادامه مي‌يافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن مي‌رسد ، نمي‌تواند سريع عبور كند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس مي‌زند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته مي‌شوند و تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده مي‌مانند . پدرم با يك ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم مي‌كند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نمي‌شد .

آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون مي‌رفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است .

در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بسم الله الرحمن الرحيم 9دي (بيرق حسين را برافراشتيم) اينجانب محمد رضا كريمي به هيچ گروه ويا سازمان وارگاني وابسته نيستم پس معذوريت دربيان حقايق براي خود فرض نمي كنم من ازنسل 9دي هستم همان نه دي كه استكبار داخلي وخارجي را بافرياد ياحسين درهم كوبيد انشاءالله باياري خدا مطالب خوب وارزشمندي ارائه خواهم داد . 9 دي نزديكه... محمد رضا يك بسيجي مخلص karimi.addmin@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • 11111111111111


    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 64
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 64
  • بازدید کلی : 3,669
  • کدهای اختصاصی