در نزديكي« باغ خواص» ، مرقد امامزادهاي مشهور به «
شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد .
پدرم وقتي در باغ خواص ساكن ميشود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به
زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود.در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار كوچك و
بيرونق بوده و يك متولي پير ، امور آنجا را اداره ميكرده است . در كنار
آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با
آن آبياري ميكردهاند . به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و
چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع ميشد . پدرم منطقه
را ميپسندد و ميگويد : « بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين
جا را آباد كرد . » بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد ؛ از سياه كوه
تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميكند و تا نزديكي قم پيش ميرود . همه جا
را ميگردد تا بالاخره ، صاحب آنجا را پيدا ميكند ؛ او پيرمردي وارسته به
نام « مهندس انصاري » بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و
مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اينكه
مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نميكرده است . در منطقه زمينهاي
فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود ، خيلي با هم دمساز بودند.پس از آن ،
پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز ميكند .
روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش
ميكشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميكند . بعد شروع
ميكند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از
مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميكند ؛ آدمهاي بيچارهاي كه دستشان از همه
جا كوتاه بوده است . حتي خانوادههايي بودند كه اصطلاحاً به آنها «
خاكسترنشين » ميگفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و
برايشان امكان زندگي فراهم ميسازد . خودشان هميشه ميگفتند : « حاجي ما را
زنده كرد ! »
پدرم تصميم ميگيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد . براي اين
منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميكند .مثلاً براي
اينكه يك مغازه در آنجا باشد ، خانوادهاي را از باغ خاص ميآورد ، و يا
براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را از كاشان كه در كار
بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت ميكند . نجار ، باغبان و تعدادي كشاورز ،
بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا ميآيند . بعضي
از آنها از اصفهان ميآيند . اصفهانيها در چينه كشيدن ، كويرزدايي و
مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فكر ميافتد كه چشمه
امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار
هم از اصفهان كه مقني و زمين شناس بودند ، پيدا ميكند و به آنجا ميآورد .
قناتي كه اينها احداث كرده بودند ، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را
زير كشت ميبرد.خلاصه ، بعد از جمع كردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع
ميكند ؛ خانههايي در يك اندازه و بزرگ ؛ براي اينكه بچههاي خانوادهها
هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند.آن خانهها داراي
باغچههاي بزرگ ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن
در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار
را از ساوه و … ميآورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام
ميگرفت تا اينكه روستا كم كم شكل ميگيرد و اسمش را « ولي آباد » ميگذارد
. تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهام شنيدهام ، اما از
سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور ، پدرم سي
گوسالة كوچك هم سن و سال – نميدانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب
به ياد دارم ، برادرم اينها راميچراند . گوسالهها كم كم به گاوهاي نر
قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم كرد . اگر كسي
حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او ميداد تا اين
پسرها همانجا بمانند ، زراعت بكنند و از روستا نروند.
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ ميشد ، يك رأس گاو ميداد
تا كار كند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يكي به من و برادر تنيام
و يك رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت ؛ اهل
كشاورزي نيستند بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد
ميداد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يك اسب براي او خريده بود و
او را دشتبان كرده بود ، ميرفت بازرسي ميكرد . به ياد دارم بعضي وقتها ،
نيمههاي شب ، برادرم را بيدار ميكرد و ميگفت : « تو چه جور دشتباني
هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش ميكرد كه برود زمينها را
بازرسي كند.به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير ،
مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم ميگفت : همه با هم بايد
اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين
منطقه كويري به عمل ميآمد . ذرت ، جو ، گندم و … از ديگر محصولات روستاي
نوبنياد پدرم بود .
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي
مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه
ما ميآمد . پدرم نيز ، عدهاي را كه چيزي سرشان ميشد جمع ميكرد و
ميآمدند دور آقاي مهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي
خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم
خيلي خوب ميخواند . نميدانيد چه ميكرد ؛ اصلاً يك حال عجيبي داشت ولي به
بچهها رو نميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع
ميكرد به حرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال
خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن
شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند.
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يك قصيده دو صفحهاي از
پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود كه او
آن موقع مسائل را خوب ميفهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دو سه
بار به قم ميرفت ، كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها ميداد ،
مسائل را حل ميكرد و ميآمد.
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، كه اسمش در خاطرم نيست جزو دوستان
پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرم يك
حرفي ميزد ، او حتماً عمل ميكرد . با مردم هم بدرفتاري نميكرد . او
خودش يك حسينيه بزرگي داشت .روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش
ميرفتند . شام نميداد ، اما همه دستههاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه
او ميزدند . درجهاش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او
نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت ميكرد.
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد و
ميآورد در قرچك ، داخل يك قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پياده
ميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد كه الاغهايشان را بردارند و بروند
وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد : « من الان نميتوانم .»
او همه كارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقد ميخواند
و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت
ميكرد . خريد عيدشان را انجام ميداد.
عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر كجا ميرفتي ، نقلها و شيرينيها مثل هم
بود . همه را حاجي خريده و پخش ميكرد و بعد ميگفت : « عيد يك روز است . »
تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميكرد كه به طور
دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميكرد و
سركار ميفرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند
به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت
نميكرد مزاحم كسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع
نميشد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرفها بودند كه هميشه ميگفتند : «
طرف سرزمين اين حاجي نميرويم .»
پسر يكي از خانوادههاي ده ، يك روز برايم تعريف ميكرد : گاهي وقتها
ميرفتم سر خرمن و يك چيزي بر ميداشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم ،
موقع برگشت ، ديدم كسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم .
بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند ، گفت : « محمد رضا كجابودي ؟ » بعد
هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت .
پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد ، به رويش نگاه كنم.
يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت
ميكرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي
آبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانواده
داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم كه در آن موقع ، شش يا
هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند ، نميدانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛
زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند . گفتهاند ما نميگذاريم همين
جوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع
تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع ميشود ، ميگويد : « نگران
نباشيد من الان درستش ميكنم»
سپس رو به يكي از اطرافيان ميكند و ميگويد : « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اين
هم تاكسي دمدار . ديگر چه ميگوييد ؟ » آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين
ديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن
زمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار
مشهور بود .
پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم ميآيد
تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند ؛ بلكه به جاي آن پنجههاي فلزي
بود . نميدانم اينها را از كجا كرايه ميكرد و به ولي آباد ميآورد تا شخم
و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد
كارها دسته جمعي انجام ميگرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف ميشد ، همه
با هم كار ميكردند تا آن زمين ، صاف و تميز ميشد . كار كشيدن نهر آب به
زمينها هم به طور دسته جمعي انجام ميشد . پدرم همةاين كارها را هدايت
ميكرد و بعد زمينها را تقسيم ميكرد و ميگفت : اين سهم تو است ، اين هم
مرز تو ، حالا برو در زمين خودت كارکن!
يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام ميشد . پدرم معلوم
ميكرد كه در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلو قنات
تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان )
كه كار كم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي ميشد.
پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي
كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري ميگفت هيچ كس حق نداشت
در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش
ميبردند . فقط مرا به خاطر آنكه بيشتر از ساير بچههايش دوست ميداشت بعضي
وقتها صدا ميكرد و پيش خودش مينشاند ، بدون اينكه حرف زيادي بزند . يك
بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون
كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تكيه داده بودند . من بازيگوشي
كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشههايش شكست . چون در ، مال خودمان
نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم
قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم .
يك مدرسهاي بغل خانهمان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا
درس ميخوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسهاي نبود و بچههايي كه
كلاس اول ميآمدند ، گاهي پانزده سالشان ميشد و هيكلهايي بسيار درشت
داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم
خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن
مدرسه درس ميداد .
آن روز ، وقتي مرا كتك زد ، قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از
كلاسها نشستم . يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم
روي تپه ايستاده بود يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم
هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم ميكرد . اين نشان ميداد كه از
زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجوييام بس بودذ.
با شكار كردن ميانهاي نداشت
پدرم يك تفنگ شكاري داشت ، ولي با آن شكار نميكرد ، شكار را دوست نداشت ؛
اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره كه
دود و دمش هم زياد بود ، ميخورد . در زمستان ، دستههاي عظيم سار ، صبح و
عصر پرواز ميكردند ، ميرفتند و بر ميگشتند . پدرم عصرها روي پشت بام
خانه ميرفت . دستههاي سار كه ميآمدند ، چند تير به سوي آنها شليك ميكرد
. با همان چند تير ميديديم كه تعداد زيادي سار به زمين ميافتاد و مردم
آنها را جمع ميكردند ، سر ميبريدند و براي آبگوشت استفاده ميكردند . هر
كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش ميشد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار
بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه ميگذاشت و در آن را ميبست . يك اشكافي
هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه
بچه بودم ميگفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت ميزند . » من هم
دست نميزدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه ميگفت.
به اين چشمها نگاه كن !
يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانهمان بود و زيرش نوشته شده
بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به
آن تابلو گفت :
- به اين عكس نگاه كن .
- من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه ميكند . بعد گفت :
- برو آن طرف اتاق !
رفتم .
گفت :
-باز نگاه كن !
ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه ميكند !
گفت :
-برو آن طرف اتاق و نگاه كن !
از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه ميكند .
اين بار گفت :
-برو بيرون از اتاق و نگاه كن ! رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظهاي سكوت كرد و سپس گفت :
« وقتي كه من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه كن ! »
و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نميكرد .
پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را ميكرد . هنگامي كه راه
ميرفتم ، ميگفت : « مواظب باش مورچهها را له نكني . » به ياد دارم ، در
محوطهاي روباز ، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه
ميداديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه
صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكيها مشغول
كار بود … صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن !
بگذار زندگياش را بكند . تو به آن چكار داري ؟»
بعد از مدتي ، گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي
كه از گلويش پايين ميرفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به
جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو ميريختيم تا بخورند . اما
پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را
نيش نزد .
با پزشك رفتن موافق نبود
پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده
بود ، به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين
ديد ، مجبور شد مرا به دكتر برساند . ولي دلش نيامد كه خودش به بيمارستان
ببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدش
بيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنها
نپذيرفتند و گفتند : دير آوردهايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانوادهام
دوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمهام بردند . البته عمه واقعيام نبود
، همين طور ، عمهاش ميخوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به
خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در
پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم
به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر ميدادند . و ديگري آقاي
دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند .
اين دو ، پزشكهاي مردمي بودند . مردم آنجا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند .
آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينكه پزشك بودند ، اما
فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نميفروختند . مردم نيز آن دو را
خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا ميدانستند . اصلاً موضوع اين نبود
كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . ميگفتند برويم اينها ما را ببينند ، چشم
آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم ، ولي ميفهميدم كه چقدر با
احترام با اين دو نفر حرف ميزنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و
دكتر مقبلي بودم تا اينكه مرا معالجه كردند .
يك روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفتهاي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را ميشناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت ميكرد . يعني مردم خريد ميكردند و سپس تابستان خودش ميرفت بازار و حساب و كتاب ميكرد و حسابهاي مردم را پس ميداد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را ميكردند و بر ميگشتند .
راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن
منطقه آهسته تر رانندگي ميكرد . موقع رانندگي همه از او جلو ميزدند ،
البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد
ميرساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز ميخواست به شهر
برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود
فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راهآهن رد ميشد ، بعد از قرچك
ميگذشت و به سمت تهران ادامه مييافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل
راه آهن ميرسد ، نميتواند سريع عبور كند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس
ميزند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته ميشوند و
تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده ميمانند . پدرم با يك ضربة
مغزي جان به جان آفرين تسليم ميكند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش
نشاني از زخم ديده نميشد .
آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون ميرفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است .
در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :